محیــــا

دل نوشته های محیا

محیــــا

دل نوشته های محیا

...

 

در اندیشه ی آنچه کرده ای مباش، در اندیشه آنچه نکرده ای باش.


 

...

 

پدرم

تاج سرم

 روزت مبارک 

 

راز شقایق گل همیشه عاشق

 

 

 

 

شقایق گفت : با خنده نه بیمارم ، نه تب‌دارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

 

 یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه‌ها تشنه

و من بی‌تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

 

و عشق از چهره‌اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می‌گفت

شنیدم سخت شیدا بود نمی‌دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود اما 

طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد

 

از آن نوعی که من بودم بگیرند ریشه‌اش را و

بسوزانند شود مرهم

برای دلبرش

آن دم شفا یابد

 

چنانچه با خودش می‌گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه‌ای تردید شتابان شد به سوی من

 

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و

به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هر لحظه سر را رو به بالاها

 

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی هوا چون کوره آتش

زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه‌ام می سوخت

 

به لب‌هایی که تاول داشت

گفت : اما چه باید کرد ؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

 

اگر گل ریشه‌اش سوزد

که وای بر من

برای دلبرم هرگز دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست

 

خودش هم تشنه بود اما !!

نمی‌فهمید حالش را چنان می‌رفت

و من در دست او بودم

و حالا من تمام هست او بودم

 

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

 

روی زانوهای خود خم شد

دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد

کمی اندیشه کرد آنگه

 

مرا در گوشه‌ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

ز هم بشکافت

ز هم بشکافت

 

اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیر و رو می‌کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می‌کرد

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می‌کرد

 

نمی دانم چه می گویم ؟

به جای آب خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل

 

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

بمان ای گل

و من ماندم

 

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد

 

 

درخواست...

 
از خدا خواستم
...
از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد

 
خدا گفت: نه
رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکش.
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد

 
خدا گفت: نه
شکیبایی زاده رنج و سختی است.
شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.
 
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد

 
خدا گفت: نه
من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری

از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد

 
خدا گفت: نه
رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند.
 
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد

 
خدا گفت: نه
بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی

 
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم
 و باز گفت: نه
من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.

 
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست
بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند

و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم
 
 

حقیقت زندگی

 

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.

فرشته پری به شاعر داد

شاعر شعری به فرشته .
 
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان
 
 گرفت
و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت :
 
 دیگر تمام شد...
دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود زمین برایش کوچک است و
فرشته ای که مزه عشق را بچشد زمین برایش تنگ ...
 
 
 

گنجشک

 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

 

...

 

خدا درون هر روح,پیامبری نهاده است که ما را به راه روشنی رهنمون می کند.

اما چه بسیارند آنان که زندگی را در بیرون از وجود خود می جویند

و غافل از آن هستند که در درون خود چه دارند.

...

 

آنها که بسر در طلب کعبه دویدن
چون عاقبت امر به مقصود رسیدن
رفتند در آن خانه که بینند خدا را
بسیار بجستند خدا را ندیدند
چون معتکف خانه شدن از سر تکلیف
نا گاه خطابی از آن خانه شنیدن
که ای خانه پر ستان ، خانه پر ستان
چه پرستید گل و سنگ
آن خانه پر ستید که پا کان طلبیدند