محیــــا

دل نوشته های محیا

محیــــا

دل نوشته های محیا

فرق تو با سنگ و شیشه همینه

تومی توانی دوست بداری فرق تو با سنگ و شیشه همین است.

تو می توانی کنار جاده منتظر بمانی تا او از راه برسد و شادمانه دستمال صورتی خود را برایت تکان دهد.

تو می توانی عبور قطارها،بارش ابرهاو پر کشیدن چلچله ها را ببینی.

تو می توانی عاشق باشی و هر صبح خروس خوان دنیارا با ترانه ای سبز بیدار کنی .

تو می توانی آغوش خود را به روی هر که و هر چه دوست داری بگشایی

و هر سال بهار به خاطر سروهاوستاره ها شکوفه کنی فرق تو با سنگ و شیشه همین است .

تو می توانی هر وقت که بخواهی از نردبان نور بالا بروی

و به خداوند که همچنان به تو نزدیک است بگویی دلت برایش تنگ شده است فرق تو با سنگ و شیشه همین است .
 

هفت نصیحت مولانا

 

 گشاده دست باش، جاری باش، کمک کن مثل رود 

 باشفقت و مهربان باش مثل خورشید

 اگرکسی اشتباه کردآن رابه پوشان مثل شب

 وقتی عصبانی شدی خاموش باش مثل مرگ

 متواضع باش و کبر نداشته باش مثل خاک

 بخشش و عفو داشته باش مثل دریا

 اگرمی خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش مثل آینه...

تنهائی

مترسک رو دوست ندارم چون پرنده ها رو می ترسونه

                                                                      ولی

                                                                           دوستش دارم چون تنهایی رو درک می کنه

به نام نامی تنها هنرمند که هست نام زیبایش خداوند

 

 

هر که رفت
پاره ای از دل ما را با خود برد

اما
او که با ماست

او که نرفته است

از او بپرسید که چه می کند با دل ما ...








سلام، برای همیشه سلام

بغضم را بیاور و باران را.

تا کنار آن برکه کوچک
طوفان به پا شود
وقت زیادی نمانده،

هی!

دارد دیر می شود

وقت زیادی نداریم،

چشم بگذار

بیا برویم کنار آن درخت بید بنشینیم و

من سلام کنم و تو شرم بر گونه‌هایت بنشیند

بیا برویم، باشد قبول

با نیم متر فاصله

اصلا هزار متر

اینجا دارند بی‌تابی می‌کنند بغض و باران

فقط بیا برویم

برویم قهوه که نه، یک استکان تنهایی را بنوشیم

و من قسم بخورم که فراموشت نمی‌کنم

و من قسم بخورم که بازخواهم‌گشت

و من قسم بخورم که دوستت دارم

هی!

بیا برویم

دارد دیر می شود

 

 

برگرقته از دفتر یک دوست