محیــــا

دل نوشته های محیا

محیــــا

دل نوشته های محیا

  

روشن شد از این عید جهان تاریک 

                        یارب بنما ظهور مهدی نزدیک                   

 

 در گلشن زهرا گل نرگس بشکفت

                    شد نیمه ی شعبان به محمد تبریک

 
 

 

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت زیاد از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه ، پاره آجری به سمت او پرتاب کرد .

پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را بر روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد .

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .

پسرک گفت : " این جا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم . "

مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذرخواهی کرد ، برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گران قیمتش شد و به راهش ادامه داد .

(در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور باشند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرف شما پرتاب کنند !

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم ، پاره آجر به سمت ما پرتاب می شود . این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !!!)