روزی سر بر خواهم آورد
از لابه لای ابرهای سر درگم و بی نشان
و اوج را حس خواهم کرد
اوج وجود
اوج هستی و...
من یک زمینی ام
پاهایم گرما و سرما را حس کرده اند
گاه خارهای زمین پاهایم را آزرده اند و
گاه گاهی سبزه با طراوتش
آرامش را برایم به ارمغان آورده است
همیشه آسمان را در آغوش گرفته ام
و هماره او را در آغوش می فشارم
تا اینکه روزی برسد که با او یکی شوم.
ای خدای مهربون آرزو مندها رو به آرزوشون برسون...
تومی توانی دوست بداری فرق تو با سنگ و شیشه همین است.
تو می توانی کنار جاده منتظر بمانی تا او از راه برسد و شادمانه دستمال صورتی خود را برایت تکان دهد.
تو می توانی عبور قطارها،بارش ابرهاو پر کشیدن چلچله ها را ببینی.
تو می توانی عاشق باشی و هر صبح خروس خوان دنیارا با ترانه ای سبز بیدار کنی .
تو می توانی آغوش خود را به روی هر که و هر چه دوست داری بگشایی
و هر سال بهار به خاطر سروهاوستاره ها شکوفه کنی فرق تو با سنگ و شیشه همین است .
تو می توانی هر وقت که بخواهی از نردبان نور بالا بروی
و به خداوند که همچنان به تو نزدیک است بگویی دلت برایش تنگ شده است فرق تو با سنگ و شیشه همین است .
گشاده دست باش، جاری باش، کمک کن مثل رود
باشفقت و مهربان باش مثل خورشید
اگرکسی اشتباه کردآن رابه پوشان مثل شب
وقتی عصبانی شدی خاموش باش مثل مرگ
متواضع باش و کبر نداشته باش مثل خاک
بخشش و عفو داشته باش مثل دریا
اگرمی خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش مثل آینه...
هر که رفت
پاره ای از دل ما را با خود برد
اما
او که با ماست
او که نرفته است
از او بپرسید که چه می کند با دل ما ...