محیــــا

دل نوشته های محیا

محیــــا

دل نوشته های محیا

چند جمله ی به یاد ماندنی


((آنگاه که تنها شدی و در جستجوی تکیه گاه هستی ،تنها به خدا توکل کن))
 
((آنان که عشق خود را آشکار نکنند معشوق نخواهند بود)) شکسپیر
 
((عشق حقیقی هیچگاه یکنواخت و آرام پیش نمی رود)) شکسپیر
 
((خوشبخت ترین مردم کسی است که خوشبختی را در خانه خود جستجو کند)) گوته
 
((قادر به انجام هرکاریکه ارده کنیم هستیم اگر آنگونه که سزاوار است پیگیر آن باشیم )) هلن کلر
 
((پیروزی یعنی اراده کردن)) ناپلئون
 
((من فکر میکنم،پس، هستم)) دکارت
 
((عاشق آنکسی باش که بر دو طرفه بودن عشق اصرار می کند)) دانته
 
((تنها یک بار از سخن باز ماندم وقتی مردی از من پرسید :شما کسیتید؟)) جبران خلیل جبران

بخوان مارا

 

 
بخوان مارا منم پروردگارت
خالقت از ذره ای ناچیز...
صدایم کن مرا; آموزگار قادر خود را
قلم را; علم را; من هدیه ات کردم
بخوان مارا; منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو
                           
اینک  صدایم کن!
رها کن غیر مارا سوی ما بازا
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست می دارم!
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان
                        
رهایت من نخواهم کرد!
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردارا
تو راه بندگی طی کن!
عزیزا; من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی ; یا خدایی,  میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست     می دارم!
طلب کن خالق خود را, بجو مارا
                             
تو خواهی یافت!
که عاشق می شوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
         
آهسته می گویم خدایی عالمی دارد!
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
                      
تکیه کن بر من!
قسم بر روز هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن,  اما دور
                       
رهایت من نخواهم کرد!
بخوان مارا
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
                                  
تو بگشا لب
تو غیر از ما خدای دیگری داری؟
رها کن غیر مارا
      
آشتی کن با خدای خود
                   
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هرکس به جز با ما چه می گویی؟
وتو بی من چه داری ؟هیچ!
بگو با ما چه کم داری عزیزم؟هیچ!!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید و نور و هستی را
                  
برای جلوه ی خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
                   
بر خودم احسنت می گفتم!
تویی زیبا تر از خورشید زیبایم
تویی والا ترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو; چیزی چون تو را کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خواهی چرا ما را؟؟
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
ببینم;  من تورا از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا
اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم         نمی کردی!
به رویت بنده ی من هیچ آوردم؟
 
که می ترساندت از من؟
                  
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
                  
آن خالق خود را
این منم پروردگار مهربانت خالقت
اینک صدایم کن مرا به قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
                
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات من شنیدم
غریب این زمین خاکیم !
عزیزم آ یا حاجتی داری؟
تو ای از ما
          
کنون برگشته ای اما
                  
کلام آشتی را تو نمی دانی!
ببینم چشمهای خیست آیا گفته ای دارند؟
بخوان ما را.....
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
           
خجالت می کشی از من؟
              
بگو,جز من کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
       
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
               
شروع کن .....یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من...

خدایــــــــا

 

خدایا، چگونه می توانم روی به سوی تو بیاورم وزبان به حمدوثنایت بگشایم درحالی که خود از کرده خویش آگاهم .

چگونه می توانم دوستارتو باشم درحالی که برعهد وپیمانی که باتو بسته ام وفادارنبوده ام.

چگونه می توانم طلب عفو وبخشش کنم درحالی هنوزشعله های عصیان دردرونم فروزان است.

بارالاها، چگونه می توانم روی به توبه آورم درحالی که اسیرهواهای نفسانی خویشم.

بارالاها،توازعلاقه ی من نسبت به خودت آگاهی ومی دانی که چقدرمشتاق رسیدن  به توام ولی هروقت که تصمیم گرفتم که به سوی توبیایم گناه به سراغم آمد و مرا ازتو دورساخت.

همیشه آرزویم این بوده است که حتی برای یک روزکه شده آنچه باشم که تو می خواهی وآنچه کنم
که تو می پسندی ولی افسوس این نفس سرکش تا کنون مجال برآورده شدن این آرزو رابه من نداده است.
  

بارالاها، می ترسم، ازخویش وازاین سرنوشتی که درانتظارمن است می ترسم.

ازاین بیابان وشوره زاری که درپیش روی من است  می ترسم.

می ترسم که مرگ به سراغم بیا ید آرزوی رسیدن به تورااین باراو ازمن بستاند.

پس ای پروردگاربی همتا  به لطف وکرم خویش مرا ازمرداب رهایی ده وتوانایی ده خویشتن را  
از هرچه بدی است پاک کنم.

خدایا به من فرصتی ده تاعاشق بودن راتجربه کنم

 

زیبایی و زشتی

 

روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدند و به هم گفتند: بیا در دریا شنا کنیم.

برهنه شدند و در آب شنا کردند و زمانی گذشت و زشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت.

زیبا نیز از دریا بیرون آمد و تن پوشش را نیافت، از برهنگی خویش شرم کرد و به ناچار لباسهای زشتی را پوشید و به راه خود رفت.

تا این زمان نیز، مردان و زنان، این دو را با هم اشتباه می گیرند.

اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی را می بینند و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد اورا می شناسند،

و برخی نیز چهره زشتی را می شناسند و لباسهایش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد.

از کتاب پیامبر نوشته جبران خلیل جبران.

 

ارزش وقت

 

برای اینکه ارزش وقت را در 24  ساعت بدانید از پدری بپرسید که دارای شش فرزند می باشد و مزد روزانه او تامین کننده زندگی اوست

برای اینکه ارزش وقت را در یک ساعت بدانید از عاشقی بپرسید که در انتظار ورود معشوق خود می باشد

برای اینکه ارزش وقت را در یک دقیقه بدانید از فردی بپرسید که آخرین پرواز خود را بدلیل تاخیر از دست داده است.

برای اینکه ارزش وقت را در یک ثانیه بدانید از فردی بپرسید که در تصادف رانندگی جان سالم بدر برده است

برای اینکه ارزش وقت را در یک صدم ثانیه بدانید از قهرمان المپیک سئوال کنید که بخاطر یک صدم . ثانیه که از دست داد می بایست چندین سال دیگر برای بدست اوردن مقام خود زحمت بکشد.

اگر چه نمی توان وقت خود را در طول روز اضافه نمود ولی می توان نحوه برخورد با آن را به جهت موفقیت بیشتر تغییر داد. شما با وقت خود چگونه بر خورد می کنید؟ 
 

گفتگو با خدا

 


در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم.
خدا پرسید
تو می خواهی با من گفتگو کنی؟
من در پاسخش گفتم:
اگر وقت دارید!
خدا خندید:
وقت من بی نهایت است.
 
پرسیدم :
چه چیز بشر، شما را سخت متعجب می سازد؟


خدا پاسخ داد :
کودکی شان،
اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،
عجله دارند که بزرگ شوند،
بعد دوباره بعد از مدت ها،آرزو می کنند که کودک شوند...
اینکه سلامتیشان را از دست می دهند تا به ثروت برسند،
و بعد ثروتشان را می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند.
اینکه با اضطراب به آینده نگاه می کنند،
و حال را فراموش می کنند
نه در حال به سر می برند و نه در آینده
به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمی میرند
و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.
گرمی دستان خدا را در دستانم حس کردم.
هر دو سکوت کردیم.
 
من پرسیدم:
دوست داری بندگانت کدام درسهای زندگی را بیاموزند؟
 
او گفت:
بیاموزوند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ،
همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد که زخمهای عمیقی در قلب آنان که دوستشان دارند ایجاد کنند
ولی زمانی زیاد می خواهد تا آن زخمها را التیام بخشیم.
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد،
بلکه کسی است که به کمترین ها رضایت می دهد.
بیاموزند آدمهایی هستند که دوستشان دارند،
فقط نمی توانند احساساتشان را نشان دهند.
بیاموزند دو نفر می توانند با همدیگر به یک نقطه نگاه کنند،
ولی آن را متفاوت ببینند.
بیاموزند کافی نیست که تنها دیگران را ببخشند،
بلکه باید خود را نیز ببخشند.
و با تمام اینها بدانند که من همیشه با آنها هستم،دوستشان دارم و از دور مراقبشان هستم.
 
 

بالاترین...بالاترین خودت باش...

 

آنقدر قوی باش که بتوانی با روزگار روبرو شوی .
آنقدر ضعیف باش تا بتوانی قبول کنی که نمی توانی همه ی کارها را به تنهایی انجام دهی .
در مقابل کسانی که به کمک تو احتیاج دارند بخشنده باش .
در مورد نیاز های شخص ات صرفه جو و قانع باش .
آنقدر عاقل باش تا قبول کنی در مورد همه چیز آگاهی نداری .
آنقدر ساده باش که به معجزه اعتقاد داشته باشی .
شادی هایت را با دیگران تقسیم کن .
در غم و اندوه دیگران شریک شو .
راهنمای افرادی باش که خود را گم کرده اند .
هنگامی که تردید داری پیرو کسانی باش که به موفقیت رسیده اند .
اولین کسی باش که به رقیب پیروزت تبریک می گویی.
آخرین کسی باش که از رفیق شکست خورده ات انتقاد می کنی .
برای اینکه دچار اشتباه نشوی از جایی که قدم بعدیت را می گذاری مطمئن شو .
از مقصد و هدفت خاطر جمع شو تا مبادا راه غلط را بروی .
با کسانی که به تو عشق می ورزند مهربان باش .

و بالاتر از همه خودت باش...

 

آسمون دل

بـاهـات نبـودم ، برات که بودم

 اگه چشمات نبودم ، نگات که بودم 

 هـمه ی گـفـتـنی هـام فـقط تـو بودی اگه حرفات نبودم ، صدات که بودم

 اگه پـاهـات نبودم ، یه راه که بودم

 اگه گریه نبودم ، یه آه که بودم

 تو خودت

             مثـل روز آفتابی هستی

                                            اگه خورشید نبودم ، یه ماه که بودم

                                                                                           می تونستی واسه من یه چاره باشی

                                                                                                                                              توی آسـمـون دل