محیــــا

دل نوشته های محیا

محیــــا

دل نوشته های محیا

 

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت زیاد از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه ، پاره آجری به سمت او پرتاب کرد .

پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را بر روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد .

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .

پسرک گفت : " این جا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم . "

مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذرخواهی کرد ، برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گران قیمتش شد و به راهش ادامه داد .

(در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور باشند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرف شما پرتاب کنند !

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم ، پاره آجر به سمت ما پرتاب می شود . این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !!!)

 

شما نجار زندگی خود هستید

 

شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.

 


 

...

 

در دل من چیزی است مثل یک بیشه ی نور. مثل خواب دم صبح . و چنان بی تابم که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت. بروم تا سر کوه. دورها اوایی است که مرا می خواند

 

تلاش کن هر اندازه که بتوانی

 
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیزم را رها کنم شغلم را دوستانم را زندگی ام را

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم به خدا گفتم : آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری ؟

جواب خدا مرا شگفت زده کرد او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را میبینی ؟ پاسخ دادم : بلی .

فرمود : هنگامی که درخت سرخس و بامبو را آفریدم به خوبی از آنها نگهداری کردم به آنها نور و غذای کافی دادم دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک بیرون آورد و تمام زمین را فراگرفت اما از بامبو خبری نبود ولی من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخس ها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همنچنان خبری از بامبوها نبود ولی من بامبوها را رها نکردم در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند اما من باز از آنها قطع امید نکردم.

در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت چند ماه ارتفاع آن به بیش از سی متر رسید. پنج سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی میساختند و آنچه او برای زندگی نیاز داشت را برایش فراهم میساختند.

خداوند در ادامه فرمود : آیا میدانی در تمام این سالها که تو درگیر مبارزه با سختی ها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی من در تمام این مدت تو را رها نکردم همانطور که بامبوها را رها نکردم. هرگز خود را با کسی مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک میکنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد میکشی.

از او پرسیدم من چقدر رشد میکنم و قد میکشم ؟ در پاسخ فرمود : بامبو چقدر رشد میکند ؟ جواب دادم : هرچقدر که بتواند.

پس خداوند در جواب من فرمود : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی هر اندازه که بتوانی!

 

عاشق خدا باش تا معشوق خلق شوی

 

همه کس و همه چیز را دوست بدار اما , به هیچکس و هیچ چیز دل مبند مگر خدا

 

...

 

در آن روزی که همه به دنبال چشمان زیبا هستند تو به دنبال نگاه زیبا باش.

 

...

 

بیایید از امروز مراقب باشیم تا به خاطر تمام نعمات خداوند از او سپاسگزاری کنیم .

به چشم و گوش و زبان مان احترام بگذاریم , خوب بگوییم ,نیک بشنویم و زیبا ببینیم...

 

 

هفت سین ... !

 

سلام برتو ای آن که بهار را با من آغاز می کنی و در لحظه تحویل سال و حلول روح زندگی به تن ثانیه های جوانه زده , مرا یاد می کنی ...

سرود زندگی را با کلامی سرشاراز امید و نوید گشایش با من بخوان...

سبز و خرم باش و با سبزی و طراوت درختان , چشمها را بشوی و جوردیگر ببین...

ساعت زمان را لحظه به لحظه پاس بدار...

ساقه نازک محبت را نوازش کن , مهربورز و دل بباز...

ساغر شادی را یک دم از کف رها مکن...

سالاری و بزرگی ات را از یاد مبر, تو روح خدایی ! دمی از یاد این حقیقت غافل نشو...