محیــــا

دل نوشته های محیا

محیــــا

دل نوشته های محیا

رو به غروب

 

ریخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
کوه خاموش است.
می خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود.

سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره می گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند.

جغد بر کنگره ها می خواند.
لاشخورها، سنگین،
از هوا، تک تک ، آیند فرود:
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.

تیرگی می آید.
دشت می گیرد آرام.
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام.

شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیاویخته با رنگ غروب.
می تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.

" سپهری :عارف آب و زمین و خاک " 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد شنبه 20 آبان 1385 ساعت 09:38 ق.ظ http://revayat40.mihanblog.com

با سلام
تبادل لینک با شما را پذیرفتم و لینکتان درج شد
شکا هم اقدام نمایید
متشکر

صادق سه‌شنبه 23 آبان 1385 ساعت 10:03 ب.ظ

از نظر من که به شیمی علاقه دارم و سر رشته ای از کامپیوتر ندارم عالی است. من پیشنهادی دارم برای شما سخت کوش که اگر از اطلاعات علمی دیگر استفاده نمایید و باره علمی ان را افزایش دهید موفق تر خاهید بود .به امید سرفرازیه اران عزیز.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد