محیــــا

دل نوشته های محیا

محیــــا

دل نوشته های محیا

نشانی

من نشانی از تو ندارم .....

 اما نشانی ام را برای تو مینویسم .....

 در عصرهای انتظار به حوالی بی کسی قدم بگذار....

خیابان غربت را پیدا کن ووارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو ....

 کلبه ی غریبی ام را پیدا کن کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام .. ..

 در کلبه را باز کن ...

 به سراغ بغض خیس پنجره برو حریر غمش را کنار بزن....

مرا خواهی دید....

 با بغضی کویری که غرق عصاره انتظار است پشت دیوار دردهایم نشسته ام....

زندگی

زندگی یعنی مسیری رو به آب ، زندگی یعنی نه بیداری نه خواب

 زندگی یعنی سرای امتحان ، زندگی یعنی در ان عاشق بمان

 زندگی یعنی کمی و کاستی ، زندگی یعنی دروغ و راستی

زندگی یعنی صفا ، مهر و وفا ، زندگی یعنی ستم ، جور و جفا

 زندگی یعنی سفر ، راهی دراز ، زندگی یعنی جهانی رمز دار

 زندگی یعنی مهی در پشت ابر ، زندگی یعنی بلا و درد و صبر

 زندگی یعنی دو روزی میهمان ، زندگی یعنی فریب میزبان ....

عشق و ازدواج

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟

 استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

 استاد پرسید:چه آوردی؟

 و شاگرد با حسرت جواب داد:

هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم

 استاد گفت: عشق یعنی همین

 شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

 استاد به سخن آمد که:

به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.

استاد پرسید:

 که شاگرد را چه شد

و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم

 استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همین

تقدیم به کسی که فکر میکنه دلشو شکستم


 
تاحالا شده حس پرنده ای رو داشته باشی که زخمی شده و مجبوره که به ساحل پناه بیاره ،

بعدش چند تا بچه شیطون هم پیدا بشه و نتونه از دستشون فرار کنه.

 اون موقع اگر تو جای اون پرنده بودی چیکار می کردی .
نه می تونی بال بزنی نه می تونی به اون بچه ها بگی کاری به کارت نداشته باشن.
تسلیم سرنوشتت می شی ؟
سکوت می کنی و خودت رو به مرگ می زنی ؟
یا نه با اینکه بالت زخمی هستش سعی می کنی بال بزنی ؟


نمی دونم اونموقع چیکار می کنی .

فقط همین قدر میدونم بعضی وقتها مجبوری تسلیم سرنوشت بشی و این اجبار یکمی سخته.

 اینکه سرت رو بندازی پائین و بگی خوب شاید قسمت این بوده .
اما یه چیز دیگه رو هم خوب می دونم .

 اون پرنده یه خالقی داره که بهش می گن خدا .

فکر می کنم سختی تسیلم سرنوشت بودن رو با یادش بشه به فراموشی سپرد .

 

تنها

 

تنها یک روز د رسراسر حیات کافی ست

نگاه از گذشته برگیرو برآن غبطه مخور

چرا که از دست رفته است

در غم آینده نیز مباش

چرا که هنوز فرا نرسیده است

زندگی را در همین لحظه بگذران

و آن را چنان زیبا بیافرین که ارزش بیاد ماندن را داشته باشد. 

چند جمله ی به یاد ماندنی


((آنگاه که تنها شدی و در جستجوی تکیه گاه هستی ،تنها به خدا توکل کن))
 
((آنان که عشق خود را آشکار نکنند معشوق نخواهند بود)) شکسپیر
 
((عشق حقیقی هیچگاه یکنواخت و آرام پیش نمی رود)) شکسپیر
 
((خوشبخت ترین مردم کسی است که خوشبختی را در خانه خود جستجو کند)) گوته
 
((قادر به انجام هرکاریکه ارده کنیم هستیم اگر آنگونه که سزاوار است پیگیر آن باشیم )) هلن کلر
 
((پیروزی یعنی اراده کردن)) ناپلئون
 
((من فکر میکنم،پس، هستم)) دکارت
 
((عاشق آنکسی باش که بر دو طرفه بودن عشق اصرار می کند)) دانته
 
((تنها یک بار از سخن باز ماندم وقتی مردی از من پرسید :شما کسیتید؟)) جبران خلیل جبران

بخوان مارا

 

 
بخوان مارا منم پروردگارت
خالقت از ذره ای ناچیز...
صدایم کن مرا; آموزگار قادر خود را
قلم را; علم را; من هدیه ات کردم
بخوان مارا; منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو
                           
اینک  صدایم کن!
رها کن غیر مارا سوی ما بازا
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست می دارم!
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان
                        
رهایت من نخواهم کرد!
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردارا
تو راه بندگی طی کن!
عزیزا; من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی ; یا خدایی,  میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست     می دارم!
طلب کن خالق خود را, بجو مارا
                             
تو خواهی یافت!
که عاشق می شوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
         
آهسته می گویم خدایی عالمی دارد!
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
                      
تکیه کن بر من!
قسم بر روز هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن,  اما دور
                       
رهایت من نخواهم کرد!
بخوان مارا
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
                                  
تو بگشا لب
تو غیر از ما خدای دیگری داری؟
رها کن غیر مارا
      
آشتی کن با خدای خود
                   
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هرکس به جز با ما چه می گویی؟
وتو بی من چه داری ؟هیچ!
بگو با ما چه کم داری عزیزم؟هیچ!!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید و نور و هستی را
                  
برای جلوه ی خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
                   
بر خودم احسنت می گفتم!
تویی زیبا تر از خورشید زیبایم
تویی والا ترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو; چیزی چون تو را کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خواهی چرا ما را؟؟
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
ببینم;  من تورا از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا
اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم         نمی کردی!
به رویت بنده ی من هیچ آوردم؟
 
که می ترساندت از من؟
                  
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
                  
آن خالق خود را
این منم پروردگار مهربانت خالقت
اینک صدایم کن مرا به قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
                
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات من شنیدم
غریب این زمین خاکیم !
عزیزم آ یا حاجتی داری؟
تو ای از ما
          
کنون برگشته ای اما
                  
کلام آشتی را تو نمی دانی!
ببینم چشمهای خیست آیا گفته ای دارند؟
بخوان ما را.....
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
           
خجالت می کشی از من؟
              
بگو,جز من کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
       
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
               
شروع کن .....یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من...

خدایــــــــا

 

خدایا، چگونه می توانم روی به سوی تو بیاورم وزبان به حمدوثنایت بگشایم درحالی که خود از کرده خویش آگاهم .

چگونه می توانم دوستارتو باشم درحالی که برعهد وپیمانی که باتو بسته ام وفادارنبوده ام.

چگونه می توانم طلب عفو وبخشش کنم درحالی هنوزشعله های عصیان دردرونم فروزان است.

بارالاها، چگونه می توانم روی به توبه آورم درحالی که اسیرهواهای نفسانی خویشم.

بارالاها،توازعلاقه ی من نسبت به خودت آگاهی ومی دانی که چقدرمشتاق رسیدن  به توام ولی هروقت که تصمیم گرفتم که به سوی توبیایم گناه به سراغم آمد و مرا ازتو دورساخت.

همیشه آرزویم این بوده است که حتی برای یک روزکه شده آنچه باشم که تو می خواهی وآنچه کنم
که تو می پسندی ولی افسوس این نفس سرکش تا کنون مجال برآورده شدن این آرزو رابه من نداده است.
  

بارالاها، می ترسم، ازخویش وازاین سرنوشتی که درانتظارمن است می ترسم.

ازاین بیابان وشوره زاری که درپیش روی من است  می ترسم.

می ترسم که مرگ به سراغم بیا ید آرزوی رسیدن به تورااین باراو ازمن بستاند.

پس ای پروردگاربی همتا  به لطف وکرم خویش مرا ازمرداب رهایی ده وتوانایی ده خویشتن را  
از هرچه بدی است پاک کنم.

خدایا به من فرصتی ده تاعاشق بودن راتجربه کنم